تنها زیر بارون
خدایابیا قدم بزنیم ...باران از تو...دلتنگی از من...
نظرات شما عزیزان:
امروز باز هم با خدا مدتی قدم زدم
در خلوت خیابان دلتنگیهایم.
چه خوب می فهمد مرا !
دستهایش را روی قلبم احساس می کنم
وقتی گرم می شود و ُپر طپش.
نفسهایش در هوا جریان دارد
برای این است که باور می کنم
هنوز زنده ام !!!
می داند چه می خواهم بگویم.
از گله ها و دردهایم با خبر است.
تکرار مکررات است
اگر لب باز کنم برای سخن گفتن.
اما می دانم
او دوست دارد همیشه صدایشکنم.
و حرفهایم را بشنود .
لبخندش بر روی گلهای باغچه
منعکس است
نگاهم می کند از میان زمین و آسمان
و من به او تبسم می کنم .
آن وقت دوباره
دستهایم را به او می سپارم
تا مطمئن شوم
هنوز در کنار من است.
...
Power By:
LoxBlog.Com |